آفتاب از دیدنت نابود شد
ماه گویا ازخجالت دودشد
ازدرخشش کهکشان بازایستاد
نورِآن درآسمان مسدودشد
بهروزابراهیمیان
برچسب: بهروز ابراهیمیان
دلم اندیشهٔ پرواز دارد
دلم اندیشهٔ پرواز دارد
هوای دیدنِ شیراز دارد
بنازم تخت جمشیدواِرَم را
که این شهرِسراسررازدارد
بهروزابراهیمیان
من و چشم ِقشنگت رازداریم
من و چشم ِقشنگت رازداریم
برای هم ،همیشه راز داریم
مبادارازِمان بگشایی ای دل
خیالِ کردنِ پرواز داریم
بهروزابراهیمیان
سایه آورد پشتِ ماه پناه
سایه آورد پشتِ ماه پناه
ماه انداخت روی سایه نگاه
هردوتا صبح محوِهم بودند
صبح ٬سایه نبودجُزیک آه
بهروزابراهیمیان
ای فرشته ٬معلّمِ ثانی
رسمِ یاری مگر نمیدانی
قصّهٔ عشق بارها گفتم
غُصّه ازچشمِ من نمیخوانی؟
طاقتم طاق شد بیا برگرد
دردِ من راستی نمی دانی؟
خاطراتم هنوزپابرجاست
رویِ قولت چرانمی مانی؟
اسبِ مِهرووفاکه من دادم
بی وفاپس چرانمی رانی؟
گِرِهِ عشق باز می گردد
به سهولت ،چنین به آسانی
گوهروسیم وزرویا الماس
کس نداده به مفت ومجّانی
شعرِحافظ پُرازوفاوصفاست
بعدِاوسعدی است وقا آنی
شعرِبهروزگرچه پُرمعنی ست
لیکن اونیست همچو خاقانی
بیا تا هوا رنگ نباخته
بیا تا هوا رنگ نباخته
آسمان رابه تصویربکشیم
اگرغروب کند۰۰۰
جزتاریکی ،جزسیاهی
چیزی نمی توان دید
آن وقت تصویرِ ما
جزذغال،قیروسیاهی
چیزدیگری نخواهدبود
عشق برنگِ آبی ست
عشق رنگِ سبزِ بهاری ست
بیاتاخوشه هارابجوییم
گُلهای باغ راببوییم
لباسی ازپرنیان بپوشیم
چشم ازسیاهیهابپوشیم
بادهٔ عشق بنوشیم
چون سیل بخروشیم
امروزبیا ۰۰۰فردادیراست
فردا۰۰۰خیلی دیراست
مَتَرسَکِ خسته
«مَتَرسَکِ خسته»
ساکت وآرام وسردم ۰۰۰
دردِهی دوروغریب
شب که آید،می شمارم
ستاره هاراباحسّی عجیب
مترسکم ، به دورازشهروهیاهو
درکنارِبرکه ای ،وسطِ مزرعه ای،
بینِ جالیزِ بزرگ ،منتظرمانده ام
اگرپرنده ای به سُراغِ کِشتِ دهقان بیاید بترسانم
ازهیبتِ من می ترسد ،پرندهٔ بینوا
نمی داندکه جانی دربدن نیست
دل دل می کند،خدایا این کیست؟
پاره کُتِ مش رجب فُرم گرفته دربدنم
گویی مُرده ای درمیانِ کَفَنم
این است روزگارم ۰۰۰
این است پاییزوبهارم۰۰۰
زندگیِ بی عشق یعنی این۰۰۰
زندگیِ سوت وکوریعنی این
باغروب می روم وباطلوع می آیم
باغروب می روم وباطلوع می آیم
تاکسی گریه های نیمه شبم رانبیند
ناله هایم رانشنودو۰۰۰
قطره های اشکم رانشمارد
شایدخورشیدروزی برای همیشه
طلوع کند وهرگزغروب نکند
وتمامِ رشته هایم راپنبه کند
وهمهٔ اسرارم رافاش کند
کاش می شد معرفت را
کاش می شد معرفت را
کاش می شدانسانیت را
کاش می شدمردانگی را
همانطورکه نمک وادویه به روی غذامی پاشند
به رویِ بعضی ها پاشید
تا با مرام شوندنه بی معرفت
تا انسان شوند نه نادان
تامردشوندنه نامرد
کاش میشد،امّاصدحیف که ناشدنی است
روزگاری است که ازخالِ لبت رنجورم
آن هلال ابرو و گیسویِ شبت رنجورم
زان دوچشمِ سیه ِمست وخُمارت قهرم
از رُخَ نازِ پُراز تاب و تَبَت رنجورم
بهروز ابراهیمیان